گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » دانستم باهمسایۀ بد چی کنم ؟
دانستم باهمسایۀ بد چی کنم ؟

دانستم باهمسایۀ بد چی کنم ؟

دفتر ما هم؛ مانند موسسه های خارجی دو وظیفه داشت یکی علنی و دیگری خپکی؛ اما در دفترما، هم غم جیب  خورده میشد و هم کارمردم اجرا می گردید….دو سه ماه می شد که هر روز به دفتر می رفتم. عقب میز قرار می گرفتم. نگاهم از پنجره به سگ بزرگی می افتاد که در کنارپیاده رو، مانند سگهای دهن سفارت می لمید و سگک کوچک در کنارش یا مستی می کرد و یا با جفیدن، مزاحم عابرین می شد. سگ بزرگ مرموز و حیله گر می نمود. گویی سگک کوچک را نوکر گرفته تا به دیگران مزاحمت و درد سر ایجاد کند؛ اما امروز وقتی به دفتر رسیدم، ندانستم که چگونه عقب میز قرار گرفتم. بدون توجه به سگها، غرق در جار و جنجال خودم که با همسایه داشتم، بودم. راستی باخبر فکر بد نکنید. نه از جملۀ وطندارن کمونست ودکانوش هستم و نه از جمع وطندارن سیکولارفیشنی که فرق ناموس خود وهمسایه را نکنم. نه خیرباهمسایۀ بد گرفتار شده بودم. آمدن مامورین؛ مثل همیش یکه پر یکه پر سر ساعت ده شروع شد؛ ولی من غرق تشویش همسایۀ بد. به مجرد باز شدن دروازۀ دفتر، مانند تاجر پاتک دیده تکان خوردم. ریس بود که با دوشکچه گک خود داخل شعبه می شد؛ چون راه دفتر ریس از شعبه ما گذشته بود. ریس ما در چوکی این ریاست از ناف به پایین به حدی چاق و دنبه دارشده بود که وقتی سرین بر چوکی می زد گویی بُوغبند را بالای تفدانی گذاشته  اند. از همین خاطر ریس همراه خود دو شکچۀ می آورد، نخست بالای چوکی فرش می کرد بعد سرین می زد.بعد از بسته شدن دروازۀ دفترریس، بارد دیگر غرق تشویش های همسایۀ بد ما شدم؛ زیرا با هر کس در هر جا که این مشکلم را مطرح می ساختم راه حل برایم پیدا کرده نمی توانستم. دایم با خود می گفتم با همسایۀ بد چی کنم، چه قسم او را به سر جایش بنشانم؟ در این اثنا مدیر شینریندل خان که در اول صبح چشمش شکار می پالید، با دو پا بالای چوکی نشسته گفت:مامورستار! باز چرا؛ مانند شیرینی دهنده های مفلس، چرتی و مثل هیات صلح گنگس هستی؟مدیر صاحب! از دست همسایۀ بد به بینی رسیدیم.ستار خان! این مشکل را چندین بار یاد کردی، بیا که امروز یک راه حل درست برایتان پیدا کنیم، یک سوال:همسایه به تو چه مشکل جور کرده است؟مدیر صاحب! جارو جنجال ها، مضریت ها و تاوان های اولاد هایش رادر روک میز بگذار؛ اما هر کدام شان هر لحظه در فامیل ما مداخله می کنند. تک تکه، برنامه سازی و شر اندازی می نمایند. ما را به هم  می اندازند تا که ضعیف شویم  …هر ظلم، بی عدالتی و ناروای که از دست شان بیاید. در یع نمی کنند.مامور ستار! چه گفتی شما را به جنگ می اندازند؟بلی مدیر صاحب! نه تنها جنگ انداختن؛ مانند مکناتن فرمان می دهند که حق ندارید بدون اجازۀ ما با دیگرهمسایه ها ارتباط یا مراوده داشته باشید. مطابق خواست ما بپوشید و بنوشید، تحت امر ما زندگی کنید. حتی چشم های ما تری تری می بینند، از مال،  منال، سرمایه و زیرمایۀ ما نه تنها استقاده می کنند بلکه چور انداخته  اند. مدیر شیریندل خان بعد از مکثی با دستمال کاغذی آب بینی اش را خشک کرده پرسید: همسایه تان چه کاره است؟صاحب!  کدام کار قرضدار، افگار، جاهل،  ترسو و بی ایمان؛ اما قسمی احساس می شود که در میخ کدام زوردار ابلیس خواص می پرد.میدانی کار ها یشان خپکی و چُپکی، آب زیر پلال با مکر و حیله؛ همچنان مسلمان کش، دین غسمال،  تلخه و عزت در شان آنها دیده نمی شود؛ اما تا می توانند به آبرو عزت و ناموس همسایه ها خصوصا ما، دست در ازی میکنند. همکاران! بخدا ندانستم که چینین همسایۀ بد چگونه سمارقی در به دیوار ما سبز کرد. آوازه است که اولادۀ کدام  کنیزکی هستند که  با باداراش رابطۀ زیر نافی داشته و بی نکاح تولد گردیده است. مدیر شیر یندل خان بعد از چند کش بینی گفت: مامور ستار! اولاد داری؟بلی؛ اما آنها درین رابطه  بی تفاوت هستند. به جای چاره سنجی، دایم پلان فرار می بافتند. مدیر شیریندل با پیشانی ترشی گفت:او مامور پوچ مغز! مشکل در خود تان موج میزند. یک خانوادۀ بی اتفاق هستید. از همه بدتر شوقی فرار و گریز هستید. هوش کنی که ای قسم جنجال های خود را بعد از این در دفتر مطرح نکنید؛ اگر رئیس خبرشود منفک میشوی. باز نگویی که مرا نگفته بودی. مدیر شیریندل؛ مثلی که شکار پیدا کرد، از دفتر برآمد. با این جواب سکوت شرمناکی بر فضای دفتر حاکم گردید. خودم غرق درعرق شرم بودم. مدیر راست می گفت؛ اما راه حل را هیچ کس نشان نمی داد. وقتی که خود ما را  جمع و جور هم کنیم، بعد از آن چه نماییم که نجات پیدا کنیم؟ به همین خاطر در جستجوی راه نجات سرگردان بودم. به یکباره گی صدای جفیدن سگ کوچک سکوت شعبه را برهم زد. به بیرون دفتر متوجه شدم. دیدم که سگ کوچک مزاحم بچۀ جوان شده است که می خواست از پیاده رو بگذرد. سگ کوچک پیوسته می جفید. تا نزدیک سگ بزرگ می رفت. جفیده برمی گشت. نمی گذاشت جوان قدمی بگذارد. سگ بزرگ بی پروا دراز کشیده بود؛ اما با چشم و شوردادن دُم، سگ کوچک را تشویق به جفیدن می کرد. جوان استاده شد بعد از لحظۀ فکر کردن آستین ها را بالا زد. خود را جمع و جور کرد. سنگ بزرگی برداشت. رفت رفت و چنان به شدت تام برفرق سگ بزرگ که آرام لمیده بود کوبید. فرق سگ بزرگ کفید با چیغ، فریاد و قوله کشیدن، کله گیچ از ساحه فرار کرد. سگ کوچک چنان ترسید که اصلا دیده نمی شد که به کدام سوارخ پناه برده است. حیران شدم. سرم را از کلکین دفتر بیرون کشیده پرسیدم: جوان! این چه کاری بود که کردی، چرا سگک مزاحم را نزدی؟ جوان که تبسمی برکنج لب داشت گفت: مامور صاحب! اگر این سگ بزرگ نمیبود، آن سگک کوچک جرات این همه مزاحمت را نمی داشتد. دیدی که هردوی شان چگونه قوله کشیده فرار کردند.با خود گفتم تشکرجوان که راه حل نشانم دادی، دانستم که با همسایۀ بد چه کنم بلی باید نخست چارۀ کسی شود که همسایۀ بد ما، به میخ آن ابلیس می پرد!

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا