چه شب های خداوندا که بی یادت سحر کردم
اسیر نفس شیطانی گنه تا فرق سر کردم !
نه بر دردی شدم مرهم نه بر رنجی شدم محرم
نه خدمت چون مسلمانی به مادر یا پدر کردم !
نه اشکی را نمودم پاک از چشمان محرومی
نه لبخندی به کس دادم نه در راهت سفر کردم !
اگر یک لقمه نانی را بدست سائلی دادم
تظاهر بس نمودم جمله عالم را خبر کردم !
نه دستی را گرفتم من نه امیدی به کس دادم
غرورم بود همراهم ز هر کویی گذر کردم !
شدم من غرق در دنیای بیحاصل نفهمیدم
جوانی را تبه کردم دمادم فکر زر کردم !
خزان عمر نزدیک است و من هم رهگذر هستم
قناعت را ندانستم تلاش بیثمر کردم !
ز طاعت گر حذر کردم اگر بر بد نظر کردم
دلی را گر شکستم من و یا چشمی که تر کردم !
پشیمانم پریشانم خداوندا ببخشایم
که من از روی نادانی فقط تکرار شر کردم !