گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » انسان،مسافر محکوم و تنها !
انسان،مسافر محکوم و تنها !

انسان،مسافر محکوم و تنها !

پاسکال انسان را ذره ای کوچی میدانست که میان دو بی نهایت قرار گرفته است،یکی بی نهایت عظیم و شکوهمند و دیگری بی نهایت پست و حقیر.دوراهی ایکه هیچکدام مرزی و نهایتی ندارد و ما ناگزیریم یکی ازیندو را برگزینیم.گزینشی که بقول سارتر بی نهایت دشوار است.

بزرگترین مسوولیت انسان همین انتخاب است که فرجامش را نمیدانیم.افسوس که این انتخاب به اسانی انتخاب رییس جمهور نیست که هر بوزینه ای قادر است یک برگه را در سوراخی تاریک بیندازد.انتخابی که ازان میگوییم انتخابیست میان انسان و غیر انسان.این اغاز راهست ،اگر اینرا میدانستیم همه درد ها اسان میشد.انسان در وسط ایندو راهی فقط استعدادی و قابلیتیست که باید به فعلیت رسد.به عباره دیگر نفس همین قابلیت کششیست به دو مسیر که هیچکدام را پایانی پیدا نیست.یا خود این قابلیت یک بی نهایت باالقوه است.

پس این مسیر سفریست در خویش میان سرشت و سرنوشت خویش.زندگی همه همین یک سرمایه است که ما خود قماربازی هستیم که تصمیم میگیریم انرا در سویی بازی کنیم. نفس چنین قابلیتی در انسان ،صرف نظر از خاستگاه اغازین ان، بسی شور انگیز و شکوهمند است که تنها خود ماییم که بازیگر چنین حماسه هستیم.حماسه افرینش انسان بدست خودش و ازادی و اختیار خودش.ازادی تحفه ایست اتشین که کمتر کسی جرات بکف گرفتنش را دارد.به همین دلیل است که اریک فروم اثرش را *ترس از ازادی* نام کرده است.ما در اغاز راهیم و فقط یک قمار حیاتی در پیش داریم.این حماسه صیرورت انسان بسی شورانگیز و شکوهمند است که ما چون مسافر تنها و کرگدن وار این مسیر هول انگیز و پر سنگلاخ را که افقش تا بی نهایت کشیده شده است و هیکس قبل از ما بران نرفته است در می نوردیم.ماییم که رهروان این مسیر میان سرشت و سرنوشت خویشیم،سفریست در خویش از قابلیت تا شدن ،ماجراییست دل انگیز و شکوهمند.این یک سفر وجودیست در خویش و بسوی غایت خویش که همان تحقق خودیست بدست خود و پیمودن راهیست به پای خود.نقطه کوچکی که با حرکت پیوسته و بی منزل تا اشیانه سیمرغ که همان تحقق خویشتن است ارام ندارد.باید تا انجا پر زند و بالا رود که هر پر و بالی که به خویش بسته است بریزد و بسوزد تا در پایان راه همچون ققنوسی دو باره از خاکستر خویش بر خیزد و از نو متولد گردد که بقول مسیح هرکه دوبار متولد نشده باشد به ملکوت خدا راه نخواهد یافت.

او مسافریست که تنها براه افتاده که منزلش افق بی نهایت است.درین سیر و سفر او باید با بدحالان زیادی دراویزد و با خوشحالان زیادی در امیزد،از همه بگذرد و دل بر کند وگرنه گروهی زیادی در همین وادی سپر افگنده اند، که دل بستن به این وادی همان و گندیدن همان.بر ما چه رسیده است که باید ازین کوره راه دیالکتیک جانسوز و استخوان کاه که تناقض هایش جان ادمی را میان دو سنگ میسایند،این چه درد جانکاه و شور انگیز است ،یا عشق بی قراریست که لهیبش دمی نمی اساید و هر پر و بالی را که بر خود بسته ایم میسوزاند و از ما میخواهد در هوسش بی پر وبال یا بقول بیدل چون مرغ بسمل بتپیم و باز بر خیزیم و حرکت کنیم تا انجا که این موش ابلق دیگر ریسمان عمر ما را نجود و تا انجا که از زنجیر زمان و مکان بقول بودا رهایی یابیم و مانند قطره بی نهایت کوچک در اوقیانوس بی نهایت بزرگ هستی محض گم شویم تا خویشتن را از نو دران باز یابیم.ایا این همان تحقق ارزو های برین و خواب های شیرین ماست که در شمایل یک فرشته لطیف و جان پرور میخواهیم در اغوش نرم و مخملینش به فرجامین اسایش برسیم؟یا نه،هیولای ویرانگر و ادمیخواریست که زمین را زیر پای همنوعانش به جهنم سوزان و هول انگیز بدل ساخته است،یا با تمام معنای کلمه جانور وحش بی نظیر است که خشونت و پستی اش فضای تنفس را بر کودکان و نوزادانی که بدون هیچ جرمی متولد گشته اند و برای بشریتی که در ارزوی ازادی و ارامش و اسایش عمریست جان می کنند به جهنم عذاب و شکنجه بدل سازد.ایا این همان دیو ادمیخواری نیست که ما چون فرشته عشقش در اغوش کشیده ایم؟من در میانه ایندو احساس که یکی در صورت فرشته ناز و لطافت پیوسته و بی وقفه ما را در پی خویش می کشد و دیگری در صورت هیولای عبوس که ما را از خود می راند خود را چون مسافر محکوم و تنها می یابم که هردو بر سر راهم کمین کرده اند.مسافری که بدون اینکه خود بداند چه جرمی مرتکب گشته است محکوم به دویدن راهیست که فرجامش پیدا نیست.دانستن جرم خود قناعتیست که قدری روح ناارام انسان را تسکین و ذهنش را ارام میکند هرچند نمیداند چرا درین دامگه افتاده است.چه جانکاه است حال این مسافریکه بر سر این دوراهی بی نهایت قرار گرفته اگر این صیرورت خود یک فرجام نبود.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا