گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » حقیقت چیست و چگونه باید آنــرا شناســـــائی کــــرد ؟
حقیقت چیست و چگونه باید آنــرا شناســـــائی کــــرد ؟

حقیقت چیست و چگونه باید آنــرا شناســـــائی کــــرد ؟

از سخنان دیکارت اینگونه فهمیده میشود که فقط با استدلال عقلانی میشود به حقیقت دست یافت زیرا استدلال عقلانی خطا های ادراکی انسان را خود تصحیح و برطرف مینماید.در مثال فروبردن مداد به اب به خود میگوییم ممکن نیست این مداد در واقعیت شکسته باشد.نه ویژگی اب و نه ویژگی مداد هیچکدام این پدیده را بما توضیح نمیدهند.انچه دیکارت ما را بدان توجه میدهد شک کردن است انهم شک روشمند.شک بمثابه یک روش محتا طانه در برابر دریافتهای حسی.این شک ما را وامیدارد تا صحت دریافتهای حسی خود را مورد ازمون و بازنگری قرار دهیم قبل ازانکه انها را بعنوان حقیقت اعلان نماییم.این نوع شک مانند داندور فانتونل۱ نیست که میگفت قبل از انتشار یک تیوری در مورد یک رویدادی اول باید ازمود و بررسی کرد که ان رویداد در واقع رویداده است یا نه.او از زبان مردم مثال کودکی را می اورد که در میان دندانهایش یک دندان طلایی روییده بود.مردم هر کدام در چگونگی و چرایی این حادثه نزد خود تیوری پردازی ها میکردند.فانتونل میگوید هیچکدام ازین تیوری ها حقیقت ندارند زیرا چنین چیزی هیچگاه رخ نداده است.                                                             

او میگوید پیش از نگرانی از چرایی و علت حادثه ای اول باید دید چنین رویدادی واقعیت دارد یا نه که سخن معنی داریست.اما نظر دیکارت عینا چنین نیست ،او میگوید هیچگاه در مورد دریافتهای خود نمیتوانیم اطمینان داشته باشیم حتی زمانیکه خود شاهد امری باشیم.حواس ما میتوانند چیزی را بما نشان دهند که واقعیت ندارد.او مثال خواب را می اورد که دو هنگام خواب دیدن تصور میکنیم انچه می بینیم واقعیت دارد اما وقتی بیدار میشویم در می یابیم که هیچ اساسی ندارند اما در خواب کاملا واقعی به نظر می رسند.پس هیچگاه نمیتوانیم به دریافتهای خود مطمإن باشیم.میشود انها را در خواب ببینیم و یا اینکه در یک پروگرام الکترونیک پیوسته بما علاماتی حسی ایرا میدهند که هیچگاه نمیتوان به انها اطمینان داشت فقط در صورت مراجعه به عقل است که اگر نگوییم یگانه بلکه میتوانیم بگوییم بهترین وسیله ازمون بحساب می اید.چون عقل هیچگاه بما دروغ نمیگوید و عقل هیچگاه فریب نمیدهد.عقل بر اساس پرنسیب نمیتواند صدق را کذب و کذب را صدق نشان دهد.البته میتوان گونه استدلال نمود که صدق و کذب را بما وارونه نشان دهدکه این را استدلال کاذب یا پارالوژیسم مینامند.به این معنی که این استدلال ظاهر و صورت عقلانی دارد فقط صورت.مثلا در پارالوژیسم مثال می اورند که میگویند سقراط میرا است ،گربه من میراست پس سقراط گربه است.این یک استدلال کاذب استکه ویژگی واحدی را میان پدیده ها وجه اشتراک می گیرند و به این نتیجه میرسند که ان دو پدیده هردو یکی اند.در حالیکه همه ویژگی هایشان یکی نیستند.این نوع استدلال کاذب را در منطق *جمع بندی حرمت زدا * مینامند.با یافتن یک ویژگی مشترک میان دو شخص ایده ایرا ازان استخراج مینمایند که نقص یکی شامل دیگری نیز میشود.دیکارت میگفت عقلانیت عمومیت داردبه این معنا که اگر چیزی برای من حقیقت دارد برای تو هم حقیقت دارد.پس برای همه حقیقت دارد.دیکارت درین استدلال ادعای *هرکس حقیقت خودش* را مردود می شمارد نه تنها دیکارت بلکه همه کسانیکه خردگرا اند.خردگرایان میگویند فقط عقلانیت میتواند به حقیقت دسترسی داشته باشد نه مدرکات و دریافتهای ما و نه حواس ما.او میگوید احساس ها ما را از یکدیگر جدا میکنند زیرا همه یک نوع حساسیت ندارند.اما همه یک عقلانیت دارند.
به هرصورت مطابق ادعای این عقلگرایان عقلانیت نزد همه با یک قاعده کار میکند.وقتی حساسیتها ما را از هم جدا میکنند عقلانیت ما را متحد میسازد.با استدلال عقلانی میتوانیم باهم توافق نماییم در حالیکه با احساس ها به اتفاق نمیرسیم.
در فلسفه به دو نوع حقیقت قایل اند یکی حقایق ملموس مادی دیگری حقایق فورمل که صریح و دقیق اند و ابهامی در انها وجود ندارد،دارای معنای روشن اند.حقایق مادی همان واقعیات اند که تجربی اند.حقایق نوع اول بیانهای منطقی اندمثلا میگوییم احمد از محمود بزرگتر است و محمود از جابر بزرگتر است این استدلال ما را به این نتیجه قطعی میرساند که احمد از جابر بزرگتر است ،ضرورتا.ما درین مورد به نتیجه دیگری نمی رسیم.این ویژگی عقلانیت است .عقلانیت من ،عقلانیت شما و عقلانیت دیگران به همین نتیجه می رسد.زیرا میان همه ما یک عقلانیت وجود دارد.همین عمومیت عقلانیت را میسازد.منطق برای همه یکیست به همین دلیل دیکارت میگوید این عقلانیت یگانه ابزاریست که بما امکان دست یافتن به حقیقت را میدهد.زیرا عقلانیت عمومی و ادراک فردیست. حقیقت عینی یا اوبژکتیف است اما نظرگاه یا ایده فردیست.نظریه حقیقت نیست.نظریه انست که ما باور داریم حقیقت دارد.این امر پیچیده ایست زیرا نظریات ظاهر و صورت حقیقت دارندبرای کسیکه انرا پذیرفته است.ما به نظریات خود معتقد و باورمندیم بمثابه حقیقت.اعتقاد همیشه خودش را به به ذهن به منزله حقیقت نشان میدهد.مشکل اینجاست که باید به این لغزشگاه اگاه باشیم.لازم به نظر می اید درین مورد به اراء هگل هم اشاره نماییم و به انچه میگوید توجه نماییم.او چیزی را * دیالکتیک ذهن یا اگاهی * مینامد.درینجا هدف اینست که بدانیم حقیقت هنوز پیچیده تر ازانست که تا کنون گفته امد.اگر به انچه گفته شد دقت نماییم و اینکه نظریات فردی سوبژکتیف اند و حقایق عینی اوبژکتیف اند این خطر را پیش می اورد تصور نماییم بشریت به دو اردوگاه تقسیم میشود،یکی دانایان و دیگری معتقدان.واضحا این برای سوژه یا اگو ارامش بخش و ارزش اور است که فکر کنیم ما به اردوگاه دانایان تعلق داریم ،گروهیکه باورمندی چشم شان را کور نکرده است و به این تصور اند که صدق را از کذب تمییز داده اند.انچه هگل در * پدیدار شناسی روح * بما میگوید اینستکه چنین نیست که گزاره های صادق همه در یکسو صف بسته باشند و گزاره های کاذب در سوی دیگر.گروه عاقلان یکسو و جاهلان در سوی دیگر صف کشیده باشند.اینچنین نیس. فانتونل نویسنده کلاسیک قرن ۱۷ فرانسههگل میگوید فقط دانایان نسبی و جاهلان نسبی وجود دارند به این معنی که حقیقت یک پروسه یا یک روند دایمی است.این یک پروسه کمی نیست ،هگل امر شناخت را در پیمانه کمیت قرار نمیدهد بلکه امور را در مراحل اگاهی میداند.به نظر او ذهن یا اگاهی از مراحل و منازلی میگذردکه هرکدام به انسان هشدار میدهد تا انسان جهان را بگونه دیگر بنگرد.هرچه اگاهی یا شناخت بالاتر میرود نظرگاه انسان نسبت به جهان تغییر مینماید و شیوه های دیگری برای ادراک جهان در پیش می گیرد.همین زنجیره رشد اگاهی و اتخاذ دیدگاه های مختلف است که حقیقت را شکل میدهد.به نظر هگل انسان یکباره نمیتواند از مرحله کذب به مرحله صدق وارد گردد بلکه انسان با عبور از کذب به کذب به مرحله صدق یا گزاره صادق میرسد.این گزاره عجیبیست ،مگر ما درین گزاره با تناقض روبرو نیستیم؟مساله اینست که هگل درین باب به یک ثنویت معتقد نیست بلکه درین مورددیدگاه دیالکتیکی دارد.یعنی اینکه پروسه اگاهی انسان از مجرای نفی های مکرر خود عبور مینماید،نفی های مکرر.در هر مرحله ای به نظری یا دیدگاهی میرسد و خود انرا باور میکند ،باور میکند که دانسته است.او خطا میکند بعد میداند که خطا کرده است،اعتراف میکند و درس تازه ای می اموزد و دوباره حرکت میکند .اینست میکانیسم اگاهی نزد هگل.انسان خطا های مکرر را انجام میدهد و خود به ان اگاه میشود و ازان عبور میکند.هگل این پروسه را در المانی aufbung می نامد یعنی روند روبه رشد عبور اگاهی بسوی حقیقت.باید خطا ها را تجربه کردو باید ازان ها عبور نمود.انسان میتواند بسوی حقیقت نزدیک شود به شرطیکه از خطا ها عبور نماید.این یک خطای ضروریست که مارا به حقیقت مطلع میسازد.بما میگوید حقیقت همینجا در پیش پای ما نیست،با عبور از خطا ها میتوان به خطا بودن خطا پی برد چون خطا بما می اموزد و چرایی خوش را بما نمایان میسازد ،همینگونه ما را به حقیقت نزدیک میسازد.بنابرین نگرش خطا متضاد با حقیقت نیست بلکه لحظه ای از حقیقت است.او میگوید ویژگی اگاهی یا شناخت درینست که در هر مرحله به قناعت میرسد و باور میکند که در روند حقیقت قرار دارد.او می افزاید که در هر مرحله ذهن فریب میخورد زیرا طبیعت اگاهی اینست که همیشه باور دارد که به حقیقت رسیده است.وقتی میگویم من فکر میکنم اینگونه معنی میدهد که انچه میگویم حقیقت است.هیچوقت کسی نمیگوید انچه فکر میکنم خطاست،میگوید حقیقت است.سخن هگل اینست که این یک خیالیست که فکر کنیم انسان میتواند باور های خود را ارزیابی نماید.باور ها خود را در اگاهی بعنوان باور نشان نمیدهند بلکه خود را به مثابه حقیقت نمایش میدهند.این احتمال پیش می اید که انسان به شک بیفتد و بگوید نمیدانم.حتی میتوان نظر خود را عوض کرد و به خطای خود اعتراف نمود.اما این خیلی دشوار به نظر میرسد.وقتی میگوییم نمیدانم یعنی ریسکی را قبول نمی کنیم.این یک احتیاط است.اما وقتی بگویم میدانم که خطا کرده ام و اعتراف نمایم این درداور است، درداور برای غرور انسان.همینجاست که دو پا را در یک موزه میکنم و در صدد توجیهات خطا های خود بر می ایم حتی میکوشم خطای خود را یک حقیقت بنمایانم.این همان لجاجت بر باطل است که انرا سوء نیت نیز نامیده اند.چون انسان درین موقعیت بر بطلان خودش اگاهی دارد اما اعتراف به ان به غرور انسان هزینه سنگین دارد.اینهم پیش می اید که شخصی به خطای خویش اعتراف میکند و به مرحله بالاتر از اگاهی میرسد.درینصورت خطا برای اگاهی اموزنده است این خطای مثبت است.البته بعضی مراحلی از خطا منفی و ویرانگر است و ان در صورتیست که بر خطا اصرار ورزیم و در صدد توجیه ان براییم و به دروغ متوسل شویم.اما پی بردن به خطا و از خطای خود اموختن اگاهی را عظمت می بخشد و غنای بیشتر به ان میدهد.این در صورتیست که انسان به واقعیت خطا اگاهی یابد ،این تجربه او را به مرحله عالیتر از اگاهی ارتقا میدهد.کار به اینجا هم خاتمه نمی یابدزیرا انگاه که ذهن به خطایش معترف میشودو قدمی فراپیش می گذارد او این مرحله جدید را حقیقت می شمارد و با خود میگوید اینک فهمیدم.قبلا بر خطا بودم اما اینبار به حقیقت رسیده ام.همیشه اینگونه است که عبور از هریک ازین مراحل همراست با باور های جدید .باور ها نمی میرند بلکه جایشان را به باور های جدید میدهند.در هر مرحله این پروسه عقاید و باور های گذشته به خطا های خود پی میبرندو به باور های نو استحاله می یابند که خود را حقیقت می پندارند انهم حقیقت نهایی.اما هگل بما میگوید اینها موقت اند و یک مرحله ای بیش نیستند.باید ازین معبر عبور نمود.باید یقین پیدا کرد و باز هم دریافت که یقین حقیقت نیست.وقتی تمام مراحل گذشت و اگاهی در چرخه بزرگتر خطا هایش را طی کردانگاه در نهایت به مرحله نهایی رسیده که دران همه تضاد ها حل و منحل میشوند.اینجاست که اگاهی پی میبرد که حقیقت نه به این اردوگاه تعلق دارد و نه به اردوگاه دیگربلکه در یک هویت کامل قرار می گیرد.دید دیالکتیک به حقیقت درک دو چیز بنیادیست اول اینکه حقیقت یک حالت یا یک توقفگاه نیست بلکه یک پروسه است.دوم اینکه موتور این پروسه خطا ها و اشتباهات است.وقتی انسان پی میبرد که ذهن انسان در وادی نظریات و دیدگاه ها منحرف گشته است و خود در پیامد هایش گیر مانده است و از چنگال یک نظر به چنگال نظر دیگر می غلطد .هربار نظر جدید را مانند قبل می چسپد و به ان باورمند میگردد.در هر حالت اسیر باور ها گشته و انچه فرق میکند محتوای باور است و انچه تغییر نمیکند احساسیست که به حقیقت داردتا ان مرحله ایکه این احساس حقیقت باوری از خویش فراتر رودو حقیقت ررا بمثابه یک حرکت دیالکتیک و یک پروسه بنگرد نه یک تناوب ثنویت میان صدق و کذب.این وسیله با اطمینانیست برای پرهیز از فرو افتادن در گودال دگماتیسم که همان هم هویت شدگیست با نظریات که انها را بجای حقیقت مطلق به اغوش می کشد.انسان میتواند به نظر خودش به عنوان حقیقت باور داشته باشداما این بدان معنا نیست که این امر بما صلاحیت می بخشد تا این حقیقت را بر دیگران تحمیل نماییم.دقیقا به این دلیل که هر ذهنی نقشه راه خودش را دنبال میکند.غرق نشدن در دگماتیسم یعنی اگاهی به این امر که راهی را که یک ذهن طی میکند با دیگری یکی نیست.مفهوم متعارف حقیقت به معنای مطلق یا مستقل از همه عوامل انسانی با یک نگاه دقیق ساده لوحانه به نظر میرسداول برای اینکه حقیقت خود یک مفهوم انسانیست به همین دلیل حقیقتیست از نقطه نظر یک شخص محدود و ناقص.همچنین انسان تمایل دارد حقیقت را یک امر زلال تلقی نماید که بر همه جاریست و گویی از همه موانع عبور میکند.درینجا ما به مفهوم دیگری از حقیقت می رسیم که همان حقیقت از دیدگاه پراگماتیسم است.این مفهوم بما میگوید حقیقت ان چیزیست که در میدان عمل مفید و موثر واقع گردد.چنین تعریف و تعبیر از حقیقت قدری ازار دهنده است زیرا وقتی حقیقت را با وصف مفید و موثر بودن تعریف کردیم ایا این تعریف مفهوم حقیقت را کاملا تقلیل نمیدهد و از اعتبار و منزلت ان نمیکاهد؟در کجا دیده ایم که حقیقت مفید فایده ای باشد و اثر عملی داشته باشد؟چگونه میتوان ادعا کرد که موثریت و مفیدیت ضامن حقیقت شمرده شود؟ناگزیریم درین معنی قدری ژرفتر بنگریم.فوقا تعریف کلاسیک حقیقت تذکر داده شد که همان تطابق میان ایده و واقعیت اشیاست.پراگماتیستها میگویند این یک تعریف تیوریک از حقیقت است که فقط روی کاغذ میخوانیم اما حقیقت در عمل به این سادگی نیست. شاید این طنز را شنیده باشیدکه گفته اند فرق میان تیوری و عمل چیست؟فرقش درینجاست که در تیوری فرقی وجود ندارد یعنی در تیوری میتوان هر چیزی را ادعا نمود.پراگماتیستها میگویند در عمل حقیقت یک ادعا همیشه از روی پیامد ها و نتایج انها سنجیده میشوند.به عباره دیگر حقیقت باید در میدان عمل قدرت کاربردی داشته باشد.مثلا شما نزد طبیبی می روید چون مریضی ای دارید.طبیب شما را معاینه میکند و تشخیص خودش را به شما میگوید و دارویی برایتان تجویز میکند.بعد از تطبیق دارو شما صحتیاب می گردید .با خود میگویید طبیب علت مریضی را یافته و تشخیص او حقیقی بوده و دارویی درستی برایتان تجویز نموده است.اما اگر طبیب در تشخیص خطا کرده باشد ولی دارویی بشما تجویز نموده که تصادفا شما را صحتیاب نموده است.یا اینکه داروی مورد نظر خودش را برای ازمایش موثریت دارو بشما تجویز نموده است که موثر واقع شده است اینهم امکان دارد.خودتان در چنین موقعیتی کدام فرضیه را ترجیح می دهید؟شاید داروی مذکور از روی اتفاق مریضی تان را شفا داده باشد یا اینکه طبیب حقیقتا علت مریضی تان را درست تشخیص داده است؟شما فرضیه ای دوم را ترجیح خواهید داد،چرا؟برای اینکه دارو موثر بوده و کارکرد داشته است.اگر دارو موثر نبود می گفتید این طبیب چیزی نمی فهمد.علت مریضی را درست تشخیص نکرده است و خطا کرده است.شما این داوری را بر اساس مفیدیت و موثریت عملی کار طبیب برگزیده اید.درینجا دیگر چه معیاری برای داوری دارید؟این مثال نشاندهنده اینستکه در زندگی عملی ما ادعا ها را بر اساس کاربرد و موثریت انها مورد ارزیابی قرار می دهیم که در عمل تایید شده اند.اگر چیزی در عمل کاربرد داشته باشدنمیتواند همیشه از روی تصادف باشد.انچه در عمل حقیقت دارد حقیقت دارد.قدری این مفهوم عملی حقیقت را بیشتر بشکافیم زیرا این مفهوم انقدر هم ساده نیست.میگوییم ساینس وظیفه اش تولید دانش است و برای انجام اینکار دستگاهها و امکانات فراوانی برای خودش ایجاد کرده است.کارش روشمند است و میکوشد نتیجه ای بدست دهد که تا حد امکان قریب به حقیقت باشد.اکنون وقتی یک تیوری علمی در تجربه نتیجه معکوس بدهد چه خواهیم کرد.یا می گوییم این روش تجربه خوب مدیریت و انجام نشده عیب در شیوه کار تجربه است و ان تیوری هنوز از اعتبار برخوردار است.یا اینکه روش تجربه به خوبی انجام شده که در نتیجه ان تیوری مزکور از اعتبار ساقط می گردد.به عباره دیگر یک تیوری وقتی تایید شده و معتبر دانسته میشود که در تجربه موفق از اب دراید.یک تیوری باید در تجربه و عمل اعتبار خودش را استوار سازد .اگر تیوری در تجربه ابطال گردد انگاه دیگر اعتباری نخواهد داشت.به عباره دیگر یک تیوری که در تضاد با تجربه قرار گیرد حقیقت شمرده نمیشود.بنابرین معیاراعتبار تیوریهای علمی موثریت انها در عمل است.باید قدرت کاربردی داشته باشندتا حقیقت دانسته شوند.در غیر اینصورت ان تیوری ابطال گردیده تیوری دیگری جایش را خواهد گرفت.در علم نمیگویند یک تیوری حقیقت دارد،میگویند ان تیوری اعتبار دارد.این اعتبار حقیقتیست که در تجربه استحکام یافته است.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا