گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » توای قصه گوی شب بی پایان.
توای قصه گوی شب بی پایان.

توای قصه گوی شب بی پایان.

تو این قصه ای غصه ای دل را چنان زیبا سرودی، و شب را چنان طولانی ساختی که هیچ مجالی برای آمدن فردا نگذاشتی، فردایی که این قصه فراموش شود و به فراموشخانه ها دفن شود.

طنین صدایت را چنان در تار و پود تن همه تنیده ای که هنوز هم از پس دیوار آهنین سال های سوخته و رفته، گوش ها را می نوازد و دل ها را می انگیزاند.تو این قصه را چنان زیبا سرودی که حالا، هم زاهد ترا قبول میکند و هم پیر میکده، هم به مسجد ره داری و هم میخانه ترا می پرستد.در این همه سال های نبودن ات قصه های زیادی سروده شد و به دل ها نشست، اما دیری نگذشت که گرد روز کار همه را ناپدید ساخت و فراموش شدند، و باز این پژواک صدای تو بود که میگفت،

اینک صدای پای من باز آمدم باز آمدم.

هنوز هم نمیدانم در صدای تو چی جادویی بود که:

هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی

وز هر طرفی رفتم تو راه برم بودی

با هر کی سخن گفتم پاسخ ز تو بشنفتم

به هر چه نظر کردم تو در نظرم بودی

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا