در یکی از سحرگاهان، یک تن از یارانم که همواره رعایت حرمت ام را داشته و خویش را صاحب من و من را بردۀ خود ننامیده است، آه سردی از دل زار بر آورد، اشکها و تبسم های اندوهبار نا تمام را که من و دل او، همرازانه برکاغذ نهاده بودیم، نگریست. باری، مرا در آغوش کاغـــذ نهاد و پنجره را گشود و بیرون ها را دید. لحظه هایی را با چندین زمزمــه گوناگون سپری نمود:
“دردمنــــدی مــن ســوختــۀ زار و نــــزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست.”
(۱)
… وز هیبت قلم
فرعون اگر به تخت نلرزد
دیگرجهان ما به چه ارزد؟(۲)
آهسته در گوش کاغذ گفتم: نا امیدش ننگریم.در حالی که پنجره همچنان گشوده بود و او با شب نشینی وبیدار خوابی دست وگریبان، چشم اش به این همدلی وهمرازی ما افتاد که مدتها پیش در روی کاغذ عزیز، از دیوار خانه سخن میگفت:”به هنگامی که ابراهیم در آتش میسوخت، گنجشک را دیدند که دهن پرآب کرده به سوی آتشگاه می برد. کسی گفتش: آتش انبوه است و دهان تو کوچک، رنج بیهوده می بری، گفت: ابراهیم میسوزد وگنجشک نمیتواند بیکار بنشیند”
__________________________________________
۱: مصرعی از غزلیات حافظ شیرازی شاعر بزرگ زبان و ادبیات فارسی
۲: مصرعی از شعر زیبایی بنام قدرت قلم اززنده یاد حمید مصدق