براهنی متفکری یگانه و منحصر بفرد در بسیاری زمینهها بود، در نقد ادبی و بخصوص نقد شعر کارهای او یگانه و خاص بود. در قلمرو شعر نیز از آنها بود که بسیاری از پیشروان امروز شعر فارسی از شاگردان او به شمار میآیند. اولین بار زمانی که در صدا و سیما در سال 1365 کار میکردم او را دیدم، نسخهای از رمان « رازهای سرزمین من» را که هنوز منتشر نشده بود،
آورده بود و من این شانس را داشتم که آن نسخه صفر را بخوانم و بعد در آن شرایط دشوار بالاخره توانست آن را منتشر کند، به گمانم نام اول کتاب چیزی شبیه این بود: « پیش از این که سرها بروند.» بعدها وقتی مجبور شد از ایران برود، در سال 1379 که من در دانشگاه یورک تورنتو استندآپ کمدی داشتم،همدیگر را یکی دو باری دیدیم. در یک دیدار پیش از آن که برنامه اجرا کنم، به من گفت حواسات به سئوالهای عوضی باشد، تو که نمیخواهی بیرون ایران بمانی؟ و این را جوری گفت انگار که خودش دلش میخواست به ایران برگردد و جایش را در ایران میدانست. گفت: اینجا کلاس دارم، شاگرد هم دارم، ولی همیشه به این فکرمیکنم که آن شاگردانی که دلم میخواهد سر کلاسم باشند، الآن در تهران هستند. وقتی به ایران برگشتم پسرش اوکتای که درایران زندگی میکرد پیگیر چاپ کتابهای پدرش بود که در انتشارات علمی باید تجدید چاپ میشد.
آن روزها مثلا من کتابهایم فروش داشت و آقای علمی اصرار داشت که حتما شما هم به ما کتاب بدهید. و چنان در مورد تجدید چاپ کتابهای او حرف میزد انگار دلش میخواست میتوانست به جای آن دو تا رمان کلفت عشقی کدبانو پسند چاپ کند و من به این فکر میکردم که واقعا مصداق « طلا در مس» بود آن کتابی که قرار بود در مسگری آن ناشر منتشر شود. یکی دو باری دیگر در تورنتو همدیگر را دیدیم، آخرین بار سه چهار سالی قبل زنگ زدم و بعد از گفتگو با همسر ایشان در حالی که میدانستم آلزایمر به جان ذهن کشاف او افتاده، با او چند جملهای گفتگو کردم. وقتی خداحافظی کردیم، تقریبا مطمئن بودم که این آخرین گفتگوی ما خواهد بود. امروز پنجم فروردین رضا براهنی که سالها چشم و چراغ روشنفکری ایران وشایدجزوباسوادترین روشنفکران کشوربوددرگذشت،تسلیت به خانواده هنرمند اوو همسرهنرمندش و جامعه شعرمدرن ایران.