گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » الحاج ضربه و ویزۀ هندوستان !
الحاج ضربه و ویزۀ هندوستان !

الحاج ضربه و ویزۀ هندوستان !

یادداشت نواندیشی : نوشته ای را که می خوانید بقلم فتح خان تونگه یی یکی ازنویسنده ها و طنزنویسان معروف افغانستان  که  مدیریت چندین برنامه وغیره را در سوابق کاریی خود دارد وایشان از زندانیان دوره اختناق کمونیستی حزب دموکراتیک خلق در زندان مشهور پلچرخی بود  نگاشته شده و به نواندیشی رسیده است ما ضمن سپاسگذاری ازین یار زندان وعیار در مناسبات اجتماعی نوشته ای طنزیه متذکره را خدمت شما عزیزان نیز تقدیم میکنیم

روی پاک را بر فرقش انداخته بود و مثل بُزی در آب افتیده، شت و پت از تشناب جان شویی بر آمد رو بروی آینه ایستاد. در حالیکه ریش درازتر از موهایش را پیهم خشک می نمود گفت : اینه بچیم لشمی بودی پشمیام شدی.به راستی در مرکز که خبرنگاری مینمود پُف و چُف کرده لباس می پوشید. لشم وعطر آلود دفتر می رفت.اگر گپ های نیشدار مادرش چون لشمک ، پوپکی و دختر چاپ نمی بود؛ مثل انانسرتلویزون ها تا حد دخترک ریش دار خود را دیزاین میکرد؛ اما  حالا در یکی از ولایات از ساحه پشم آباد، یعنی؛ ساحه مخالفین دولت، گزارش تهیه می نمود، پس باید پشمی می شد. چرا که هر چیز در جای خودش قدر دارد؛ گرچه این ولایت در سابق ها بنام پنبه اش مشهور بود؛ ولی فعلا در اینجا پشم، مقدم بر هر چیز است. لشم باش خو پشم داتشه باش!پشم های خبرنگار خشک شده بود. بعد از تبدیلی لباس، میخواست عطر بزند؛ ولی از سبز شدن آنی پشم ملا ها در طول راه، ترسید با خود گفت: اگر عطر ریشم به دماغ پشم آلود آنها لگید، ازم شهید نقشبندی جور میکنند . نی نی همی گنایم بس اس که چرک های خوده پاک کردیم. چرا که ده ای پشم آباد پشم چرکین قدر داره. به هر اندازه که پشم ها چرکین، به همان اندازه وفادار تر و با ایمان تر و پشم های خزنده داریش ، فنا فی الپشم!خبرنگار بر بالشت تبله یی دم پایش سرین زد. از لای کتابچۀ یاد داشتش راپور طب عدلی را از بر کرد. به مجردیکه دانست بر دخترک دو سه بار تجاوز جنسی صورت گرفته است پیشانی اش مثل یخن قاق اتو سوخته چملک شد. در حالیکه ریشش را شانه می زد، با خود گفت: دختر یا بچه که به سن قانونی رسید، تعلیم و درس نرفت، سریالی و فلمی شد.

از همه کرده ده دسترخوان حرام نعمت چرید، خواه مخواه به جوش می آید خصوصا دختر! از لای دروازۀ حویلی، بغل بامبوتی کلکشک و چهر نمایی میکند. یگان تایش که ده دام بچۀ لدر گرد خام غیرت ، حلقه دوانک شد. به حد بی عقلی می کنه که ده آخر چاکلیت حوزه و نقل نظارت خانه میشه و سرنوشت هم؛ چون صلح ما خاکستر. خو دیگه  خداوند نسل آیندۀ ما ره از پدر حرام آور و سریال های حرامی پرور نگاه نکنه .خبرنگار آماده شد. در حالیکه خود را در آینه می دید گفت: بروم قوماندانی یک مصاحبه با قوماندان امنیه می گیرم و بعدش هم با دختر، گزارشم تکمیل میشه.قلم، کاغذ و وسایل خبرنگاری را برداشت. فاصلۀ اتاقش تا قوماندانی را با ترس و لرز طی نمود. سر وقت تعیین شده به قومندانی رسید. قوماندان آماده بود. چه قوماندانی! در طول نُه سال خبرنگاری به اندازۀ این قوماندان، پولیس کوتاه قد ندیده بود؛ ولی سخت فربه. از کمر به بالا؛ چنان چاق و چربویی، گویی بیلر دنبه ، راه می رود. الاشه های گوشتی چپه تراشش، طوری معلوم می شد که ده دو طرف  زنخ دو تا اَم پاکستانی را چسپانده باشند؛ مثل پمپ بایسیکل در عقب میزش از پایین و بالا فِش، فِس ….فِش، فِس مینمود. همین که خبرنگار پشمی رو برویش نشست قوماندان گفت:مه سر فیر هستم . میشه خوده معرفی کنین؟ نامم الحاج ضربه، قومندان امنیه…رتبۀ تانه نگفتین؟ ها رت ، رت، رتبه … رتبیم؛ مثل ای چَت، بلند است. از کاکادُمی پولیس شارت شدیم. ده مقامای بلند، وظیفۀ مقدس بادی گاردی، دریوری و دروازه وانی ره انجام دادیم. قوماندان فلان دفتر خارجی بودم، معاش دالری داشتم. چند ماه میشه که ده ای ولایت غلطیدم. پارسال ده حج جمپ کردم. چکنم وظیفه ایجاب میکنه که به عقاید مردم باید احترام شوه.برنگار پشمی حریف را سُبُک و خود را وزمین یافت. در حالیکه تبسم، پشم گرد دهانش را شور می داد پرسید: می خواستم ده بارۀ دخترکی که بالایش تجاوز جنسی صورت گرفته معلومات بتین؟دخترک زیباس …. خو بچه خام بوده …. اندیوالای خوده شریک ساخته و همی قسم خانه گشتک شده. خبرنگار ترش شد و با اندوه پرسید: قوماندان صاحب ! گرچه میگن بچه، پدر حرام آور داشته؛ مگم  زیادتر خود دختر ملامت اس؟هوش کنی خبرنگار خان ملامتی ره سر زن نه پرتو… ما از زن دفاع می کنیم . ما زن و مرد ره مساوی تول میکنیم . نباید حقوق زن و مرد، پانگ پیدا کنه در حالیکه تف دهانش؛ مثل آب نل سوراخ باد میشد گفت: او بچه ! ما به دفاع زن، ای پوست خرسه پوشیدیم! می فهمی؟ ما به چی مشکل او دخترکه از خانه گشتک نجات دادیم و به قوماندانی امنیه آوردیم.خبرنگار مانند شوهر چپلک خورده، عاجز شد. چشمان خود را پایین انداخت و به انگشتری سر میز قومندان خیره دیده، پرسید:قوماندان صاحب ! چون ده ای ولایت مشکلات زیاد میشگفه، مقصدم به زنها رسیده گی نمیشه ؟ نی نی خیر و خیریت شده رایس… کلی شار ولایته خودم چج و جغل می کنم  چند روز باد اینطور آرامی بیایه که گاله گنجشک نخوره دخترها و زنها ره خو چی میکنی …. مره قومندان صاحب الحاج ضربه می گن. کسی ره مرد ببینم که بوجی امنیته و خلطۀ حقوق زنها ره سوراخ کنه.خبرنگار فکر نمود که با بقال سرکوچۀ شان مقابل است. جراتمند شد. به چوکی تکیه زده سوال نمود:حاجی قوماندان! گفته میتانی که قوماندانی شما به دخترک و دیگه بندی های زنانه چقدر جای امن اس؟یکدَم تن چاق و گرد قوماندان قسمی به طرف میز خم شد گویی آبدان چپه می شود، با غضب گفت: او بچه ! اینجه مرکز نیس قلمیته ده جایش شور بتی. مه حاجیستم خارجی نیستم، کل ما از خوار و مادر خود پیدا شدیم!نی نی قوماندان صاحب! مه می فهمم که شما با مسوولیت، شرافت و اخلاص وظیفه اجرا میکنین. مقصدم از مشکلات است .خبرنگار جان! برعلاوۀ ایکه مه با مسلولیت ، شیرآفت و خلاصیت وظیفه اجرا میکنم تمام اداراتم از فساد؛ مثل موتر لکسسم پاک اس، برو پرسان کو.خبرنگار قوماندان را سخت مصاحبه شوندۀ زیر دست یافت. رگ شوخی های گزارش گری اش، به پرش آمد. خواست که بفهمد قومندان راپور طب عدلی را خوانده است یا نه پرسید:قوماندان صاحب از طب عدلی راپور آمده ، میگن دختر ایدز داره ، مه خبر ندارم.قوماندان موبایلش را برداشت. در حالیکه نمره می پالید به خبرنگار پشمی گفت:وطندار! فکر میکنم همیقه مصاحبه بس اس. و با این گفته ایستاده شد، در حالیکه لرزۀ خفیفی از سر تا پایش احساس میشد،  تلیفون را به پکۀ گوشش چسپانده بود، با خبرنگار قول خداحافظی داد.خبرنگار پشمی هنوز دروازۀ قوماندان را بسته نکرده بود که تلیفون قوماندان رخ نمود خبرنگار عقب دروازه نیم کشک ایستاد، قوماندان  گفت:شرکت مسافر بری راجو سنگ اس؟ …  خوتو ترجمان هستی ؟ چی ده پالویت شیشته … به ریس صاحب سلام بگو … چند بار ازم تحفه خواستی، برایت تحفه های قیمتی آماده کردیم… بلی، بلی قالینچه…. ترجمان صاحب تو هم تحفه داری ،امر نیس، خواهش اس. ویزۀ هندوستان می خواهم … به خودم الحاج ضربه… الحاج ضربه دیگر کش وفش قبلی را نداشت با صدای دورگه گفت: ویزۀ تداوی… گمشکو پشت مرض نگرد… چی باز ویزه نمیتن … قوماندان نالش کنان فرمود: اوف، وای گپ بین ما و تو، خوده چک می کنم، می ترسم که ایدز نگرفته باشیم.خبرنگار یکدم پخ زد. در حالیکه از دفتر الحاج ضربه  خنده کنان دور میشد با خود گفت : اینه ضربه! هه هه هه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا