گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » مـــاد ر ریــــــــش دار!
مـــاد ر ریــــــــش دار!

مـــاد ر ریــــــــش دار!

دیروز پنج شنبه، با کراچی گکم خوب کار کرده بودم؛ ولی در اواخر روز، ترافیک سنتم کرد. به همین خاطر صبح روز جمعه، مفلس خوشحال از خواب برخاستم و برای اولین بار جیب خالی مسجد رفتم. با دیدن میرزا قشنگ در مسجد، همسایۀ روبه روی ما، آن هم در صف اول جماعت، از تعجب نزدیک بود مثل وکلای جاسوس دُم بکشم؛ زیرا تا امروز که موی میرزاقشنگ به سفیدی رسیده بود، جای استنجا را در مسجد بلد نبود. چه رسد به جماعت، خیر و خیرات. به همین خاطر میرزاقشنگ درگنده گی و گناه کاری، سنگ کیلویی ملای مسجد ما بود و تمام بدی ها، پلیدی ها را با میرزاقشنگ اندازه می کرد. امروز جمعه بعد از نماز، ملا و میرزا، گردن به گردن شده بودند. تا برآمدن نماز گذاران از مسجد، ملا به حدی به میرزا محبت داد که فکر می کردی؛ اگر مردم نباشد ملا میرزا را به زیر قدیفه زده. به حجره می برد.نمی دانم شما الحاج حرام خوران را دیده اید یا نه که در طول هفته شب عشق نشه یی می کنند و روز، حرام می خورند باز در روز جمعه گاو خیرات می نمایند.وقتی ازمسجد به خانه برگشتم؛ مثل دَم دروازۀ همان الحاج حرام خواران، پیش روی دروازۀ میرزاقشنگ ظروف کرایی، دیگ های سیاه، دیگدان و غوری ها قطار بودند.اندکی خوش شدم، با خود گفتم شاید دختر بزرگ میرزا که در کوچه، به پری تسمه یی مشهور بود نامزاد شده باشد…. برو خوب شد حالی دیگر جوانان کوچه، از جنگ، زدنک و کندنک بی غم گردیدند. هر روز بچه های بیگانه پری تسمه یی را تا کوچۀ ما آستابرو کرده می آوردند. زمانی که با بچه های کوچۀ ما رو به رو می شدند، زدنک و کندنک شروع می شد. شاید بپرسید که در کوچه شما نر پیدا نمی شد؟ نه چنین نبود، در اوایل که فامیل میرزا، تازه از خارج آمدند. پری تسمه یی در کوچۀ ما زیاد خریدار داشت. پسان ها هیچ بچۀ کوچه، نماند که پری تسمه یی با او یک دهن خنده و چند مسچ گنده، رد و بدل نکرده باشد. به همین دلیل عشقی، در کوچۀ خود ما از چَلش افتاده بود.هنوز به داخل دروازۀ حویلی خودم پای نمانده بودم که صدای زنچوی میرزا قشنگ، توقف ام داد. بعد از احوال پرسی گفتم:

       میرزا صاحب! از سفر چه وقت آمدی ؟

شام ده طیاره آمدم. بعدش میرزا هی هی و هو هو کرده گفت:

راستی کدام کلاه گک سفید مسجد رو نداری؟

میرزا صاحب! همین یکی دارم که به سرم اس.

اندیوال! برای یکساعت امانت کار دارم.

کلاه را به میرزا قشنگ دادم و داخل حویلی شدم. وقتی به دهلیز خانۀ خود رسیدم، پسر پُخته جوان میرزاقشنگ که نه تنها در نازدانگی از رهبرزاده ها کم نبود؛ بلکه در لدرگردی ، عیاشی، لچک مشربی و اخلاق شاریده، سر صدها وزیرزاده ها، وکیل زاده ها  و قوماندان زاده ها را خاریده بود. بدون شک، از فرق تا شصت پا، یک تکه دختر! تا که پطلونش را پایین نمی نمودی، اصلا فکر نمی کردی که بچه باشد. در کوچه، به دختر بابه مشهور بود.بلی! همین دختر بابه در دهلیز خانه گیرم نموده گفت: کاکا! ده دی جانم پیراهن و تنبانته بری یکساعت کار داره، بدون اینکه آن و نی بگویم، نه نی اولادها پیراهن و تنبانم را برایش داد و رفت.طفلکم به طرفم دویده گفت: پدر! بیشتر مادرش آمده بود، جای نماز ما را بُرد. تا می خواستم بالای خانم خود اعتراض کنم که صدای زمزمۀ پری تسمه یی از بیرون دهلیز ما شنیده شد: مرادی دلم را توحل نمودی … توچل نمودی …. بغل نمودی… وهمی قسم زمزمه کنان، یکه راست نزد نه نی اولادها رفته گفت:خاله! همو پیراهن سیاه و تنبان سفید خوده بری یکساعت، امانت بتی. خاله جان!  خفه نشو ده بسته خانی ما تنبان یافت نمی شه … اگه نی نمی آمدم.جان خاله! خی شما ده خانه کتی نیکر می گردین؟خاله! کتی نیکر مردهای ما می گردن.پری تسمه یی لباس ها را گرفته برآمد. خدا گردنمه؛ مثل ملا عمر بسته نکنه که تقریبا یک ساعت آمدن، رفتن و بردن دوام کرد. درآخر، میرزاقشنگ من راهم به خانۀ شان دعوت کرد. وقتی داخل اتاق سالون شان گردیدم. دیدم مثل کنفرانس مطبوعاتی سخنگوی ناتو و وزارت حج، میرزا و ملا در صدر مجلس پهلو به پهلو قرار داشتند. موءذن دعای ختم را می خواند. دعا، تمام شد. چوکرۀ ملا، بر خاست پتنوس پُر از نُقل و شیرینی را برداشت و پیش روی ملا ایستاده شد. تا ملا چُف کند. میرزاقشنگ آهسته و نرم کرده گفت:او بچه! پتنوسه پیش روی ملا صاحب دَوربِتی!؟نمی دانم ریش یکمترۀ ملا را با چه چرب نموده بودند یا که دلش را حلوای ختم برده بود، پوقانۀ تلخِیش کفیده بود. حتا چشمانش پُت؛ مثل بزِ در کوما رفته آرام و بی دَم بود. چوکرۀ ملا پتنوس را  به امر میرزا، پیش ریش ملا شورک داد. میرزا به قهر شد و به گونۀ اعتراض چُق کرد؛ چو کره پرسید: خی چه قسم؟ میرزا جدی تر شده گفت:او بچه! مثلیکه ده عمرت چیزی ره ندیدی پتنوس نقله؛ مثل سریالها، گرد ریش ملا صاحب دور بتی و دُرگاه ریش بگو…با ای پیشنهاد میرزا؛ مثل دو کیبل لج برق پیاده روشارت شده فریاد زدم: میرزا! نام دُرگاه ره شنیدی یا دیدی… دُرگا،زن اس …اصلا دُرگاه مادرمیگن ..تومادرریشدارره دیدی آنهم یک متر!؟ مثلی که ملا انتقادم را شنید وارخطا شد وبا چُف نمودن پتنوس نقل، خوده تیر آورد.

پتنوس نقل پیش چند دهن پاک و ناپاک دیگر هم رفت و پُف وچُف شد. بعدش تقسیم نقل ختم، شروع گردید.مثل پودری های زیر پل، در چرت و فکر غرق شدم. اگر پری تسمه یی نامزاد می شد بدون شک با ساز و دنگ دنگ، کُل کوچه را؛ مثل دخترش مست می کردند … پس ختم را برای چه گرفته باشند!؟ … هوم! البته هنگام پرواز، طیاره میرزا با کدام خطر مواجه شده … در این اثنا همسایۀ دست چپ ما پرسید:میرزا صاحب! نگفتی که چطور ختم گرفتی ؟اندیوال! میفامی دخترم(لورا) منظورش پری تسمه یی بود، در بین هفت صد نفر اول نمره کامیاب شده.متعجب شدم پری تسمه یی با تیله و تمبه پارسال، دوازده پاس شد و در کانکور بی نتیجه ماند. از میرزا پرسیدم:البته دخترکیت ده کدام پوهنتون شخصی امتحان کانکور داده؟اندیوال بلا ده پس پوهنتون …. خاک ده  کانکورش کتی نتیجیشخی میرزا صاحب! ده کجا کامیاب شده؟او آدم ! دخترم ده موسسۀ مدل و ستایل اول نمره کامیاب شده از همی خاطر ختم گرفتم که نظر نشه!

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا