گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » بمبـــاردمـــان قــــرارگاه مـــجاهدین شیــــوکـــی در”یـــــخــــــدره”
بمبـــاردمـــان قــــرارگاه مـــجاهدین شیــــوکـــی در”یـــــخــــــدره”

بمبـــاردمـــان قــــرارگاه مـــجاهدین شیــــوکـــی در”یـــــخــــــدره”

تا چهار دهه قبل شیوکی را محله “شش کروری” کابل می‌گفتند یعنی شش کیلومتر از مرکز شهر کابل مسافه داشت. مجاهدین محلی در آغاز سال ۱۳۶۰ کنترول این منطقه را در دست گرفتند، نزدیک‌ترین پوسته امنیتی دولت در فارم بنیحصار که نزد مردم محل به “باغ کوتی” مشهور است قرار داشت. در یکی از روز های تابستانی سال ۱۳۶۲ صبح وقت آوازه شد که “قوه!” به شیوکی می آید، واژه قوه بیشتر به عساکر و عملیات زمینی روس‌ها و کمونیستان گفته میشد که با ده ها و بعضآ صدها تانک، موتر های زرهی و جیپ ها جهت تلاشی و سرکوب مجاهدین به منطقه شیوکی هجوم می آوردند، با ظهور مجاهدین بومی در شیوکی دو نوع نظام حاکم شد، ۱. حاکمیت مجاهدین که مدت آن بعد از ظهر روزها تا حوالی صبح روز بعدی بود، ۲. “حاکمیت ترس!” از صبح وقت تا ساعات بعد از چاشت روز “ترس!” حاکم بود نه از حکومت کسی با لباس نظامی و سلاح درمنطقه دیده می‌شد ونه مجاهدین آزادانه با سلاح درمنطقه گشت و گذار میکردند. زمانیکه آوازه میشد که “قوه” می آید تمام عسکرگریز ها، مجاهدین بدون سلاح و حتی کسانیکه از حکومت و کمونیستان خوف گرفتاری خود را داشتند در مخفیگاه ها پنهان میشدند، مجاهدین مسلح که در قرارگاه کوه زندگی نداشتند با سلاح خود به سنگر ها و مواضع خود پناه می‌بردند. آنروز قوه زمینی دیده نشد برعکس از ساعت هشت صبح الی طرف های عصر قرارگاه مجاهدین در “یخدره” زیر حملات شدید وقفه یی طیارات جیت بم افگن و هلیکوپتر گنشیپ های توپدار روسی قرار گرفت، همه مردم در خانه های خود دست به دعا بودند که خداوند بالای همه مردم خصوصآ مجاهدین قرارگاه یخدره رحم کند. طرف های شام همان روز یکتعداد از مجاهدین با بلندگو های دستی یا “لودسپیکرها” در کوچه های شیوکی مسلسل اعلان میکردند که با “چارپایی ها” و سایر وسایل که بتوانید اجساد مرده ها را حمل کنید به قرارگاه مجاهدین بروید و اجساد مجاهدین را با خود از یخدره به قریه جهت تکفین بیاورید. نگارنده با یکی دو برادرانم، پدر مرحومم و یکتعداد اهالی منطقه که بیشتر جوانان بودند روانه قرارگاه یخدره شدیم. قرارگاه یخدره از خانه ما در حدود یکنیم ساعت راه فاصله بود، بمجردیکه داخل دره شدیم فضای دره را بوی دود، باروت، بم و آتش احتوا کرده بود که نفس کشیدن ما را به مشکل مواجه ساخته بود، هر قدر نزدیک مرکز قرارگاه میشدیم بوی دود، باروت بیشتر می‌شد. هیچ فراموش نمیکنم که چند صد متر پاینتر از قرارگاه یک نفر با دست و پای بسته در زولانه نشسته بود، اما در نگاه نخست زولانه دست و پای او به چشم ما نمیخورد، کسی از همراهان ما از او پرسید که شما زخمی هستید؟ به کمک نیاز دارید؟ متأسفانه که آن شخص مجاهد نه بلکه یک اسیر یا زندانی مجاهدین برادر یکی از ملیشه های سرسخت و نامی کمری بنام عارف قصاب بود یاسین نام داشت، از قضا باوجود آن بمباران شدید و کشته شدن ده ها مجاهد این زندانی در حالیکه در دست و پایش زولانه بود صحیح و سالم بود، اما خیلی خسته و افسرده معلوم ميشد، گفته می‌شد که آن زندانی بعدها توسط مجاهدین اعدام شد. در یخدره برخلاف سایر نقاط افغانستان که یک تنظیم در یک قریه و یک ولسوالی حاکم بود در یخدره چنین نبود، بلکه تمام احزاب مجاهدین که در منطقه فعال بودند در همین یک دره قرارگاه جداگانه داشتند، (مجاهدین حزب مولوی خالص، حزب اسلامی حکمتیار، جمعیت اسلامی، اتحاد اسلامی استاد سیاف). زمانیکه ما داخل دره شدیم هر طرف اجساد مرده ها افتاده بود، اما ما کوشش میکردیم که از مناطق و قله های بلند کوه اجساد را پایین بیاوریم، در مرکز قرارگاه یکی از مجاهدین برای ما گفت که جسد محمد حفیظ برادر صوفی حسین پسر باشی یوسف از قریه ده یقوب شیوکی که در صنف هشتم صنفی من بود در بلندترین قسمت کوه یخدره افتاده باید جسد او را چند جوان تنومند دواطلب بیاورد، من، برادرم بصیر جان و دو تن دیگر که یکی فکر کنم اصغر پسر محمدعمر بود و یکتن دیگر اسمش را فراموش کردیم تصمیم گرفتیم که می‌رویم و جسد همین حفیظ نام را پائین می آوریم، حوالی ساعت ده شب زمانیکه در بلندترین نقطه کوه رسیدیم جسد حفیظ را طوری یافتیم که تفنگ کلاشینکف اش در کنارش بود، مرمی (پی کا) P-K از هوا توسط هلیکوپتر در چشمش اصابت کرده جان را به جان آفرین سپرده بود، حتی پتو یا شالی که با خود داشت در کمرش بسته بود، او فکر کرده بود که از طریق زمین نیز عساکر روسی داخل دره شده و میخواست خود را به جایی مصئونتر عقب کوه برساند. القصه که ما چهار نفر جسد حفیظ شهید را طوری در شال یا پتوی خودش بسته کردیم که دو کنج انجام شال را با هم گره کردیم و جسد را در قسمت وسط شال گذاشته دو نفر از یکطرف شال یا پتو و دو نفر از طرف دیگر شال گرفته مانند یک بوجی گوشت و استخوان او را در شانه های خود قله به قله پایین کردیم، خیلی وظیفه دشوار و خطیر بود در بعضی قسمت های کوه در هنگام پائین شدن به سورخ یا چقری دو سنگ با جسد فرو میرفتیم و جسد بی‌جان حفیظ در سر ما می افتید تا اینکه دوباره نخست جسد را از چقری بین دوسنگ بالا می‌کشیدیم و بعد کسیکه در پائین چقری یا خلای دو سنگ افتاده بود او را به بالا کش میکردیم. بالاخره نزدیک های صبح تمام جنازه ها را به مرکز قرارگاه پائین کردیم و چون آوازه و احتمال رسیدن عساکر روسی از طریق زمین میرفت آنروز اجساد در مرکز قرارگاه یخدره گذاشته شد و ما اهالی قریه به خانه های خود برگشتیم، در جریان روز بعد در مناطق و حضیره های مختلف قبر ها حفر و آماده دفن جنازه ها شد فردای آنروز از طرف شام در تاریکی جنازه ها به خاک سپرده شدند. خاطره دهم این کتاب در مورد “فرامین شورای انقلابی خلقی ها!!” و عواقب ناگوار آن فرامین را فراموش نکنید.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا