گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » نفرت!نقطه سیاهی ازبدبختی !
نفرت!نقطه سیاهی ازبدبختی !

نفرت!نقطه سیاهی ازبدبختی !

مردی شکوه داشت که روزی متوجه خال سیاهی شد که روی پوست بند دستش پیدا شده است.میگفت این فقط یک خال سیاه کوچک است که روی پوست پیدا میشود،اهمیتی ندارد و قابل توجه هم نیست.روزگاری بدان گذشت بدون اینکه دیگر توجهی بدان داشته باشم.پس ازمدتی دیدم این نقطه سیاه بزرگتر و بزرگترمیشود بدون اینکه دردی داشته باشد تا اینکه روزی به خارش وسوزش آغاز نمود.درحالیکه برایم چندان جدی نبود آنرا به پزشکم نشان دادم.اومراتوصیه نمود تا به متخصص جلد مراجعه نمایم.متخصصین بعد ازآزمایش ورادیولوژی برایم اعلان کردند که مبتلا به سرطان جلد شده ام که درقسمتهای زیاد جلدم سرایت کرده،اکنون متوجه شده ام که بدنم درحال فروپاشی وزندگی ام درپرتگاه مرگ قرارگرفته است.مرد تاجر بزرگ انگلیسی از نقطه سیاه دیگری بما میگوید و آن اینکه :

« من فرزند بزرگ خانواده بودم که پدرما از فرط پیری و بیماری روزهای زندگی اش به شماره افتاده بود و ثروت عظیمی را به فرزندانش به میراث میگذاشت،من به این اندیشه افتادم که چگونه میتوانم سهمی بزرگی از میراث نسبت به همه خواهران و برادران خود ببرم،بعد از مشوره با رفیقان و زیرک اندیشیها پدر را راضی کردم قسمت اعظمی از ثروتش را بمن به وصیت بگذارد این کار را با مؤفقیت انجام دادم و بعد از مرگ پدر با هزار حیله و ترفند بخشهای دیگری از سهم برادران و خواهران را نیز ازانها گرفتم و صاحب ثروت بزرگی شدم .تجارتم همراه است با مؤفقیتهای بزرگ و شهرتم در شهر پیچیده است.من اکنون ثروتمند بزرگی شده ام اما بدبختی ام هم روز بروز بزرگ و بزرگتر میشود،خانواده مرا ترک نموده و از من نفرت دارند،مثل طاعون از من فرار میکنند و در انزوای سختی گیر مانده ام.من هم انروزها یک نقطه سیاهی در قلبم ایجاد شده بود که نامش « حرص و زیاده خواهی» بود،این سیاهی در من هرروز بیشتر میشود و تنهایی و انزوا و نفرت خانواده و دوستان قلبم را میفشارد.در یک سفر تجاری به مصر و مؤفقیت در امضای قرارداد تجاری بزرگی به انگلستان برمیگشتم،در فرودگاه قاهره در گرمای تموز و تفتان منتظر پرواز بودم ،سخت تشنه شده بودم و از گرما نفسم به شماره افتاده بود.آنطرفتر پسربچه مصری که در گرمای تابستان پوست سیاه چرده اش در استخوان چسپیده بود ظرف اب سرد و سنگین بر دوش اینطرف و انطرف میدود تا به مسافران آب بفروشد و قوت لایموت خانواده را تامین نماید.صدا زدم و گیلاس آبی ازو خواستم.آبرا نوشیدم و دست در جیب کردم تا سکه ای دراورم و پول آبش را بدهم.دیدم هیچ پول خورد و سکه در جیب ندارم فقط پنجاه دالری و صد دالری در جیب داشتم.هرچه جستجو کردم چیزی نیافتم به پسربچه گفتم ببخشید هیچ سکه ای ندارم که پول آب تانرا بپردازم.پسربچه سر و ته اندام ،لباس شیک و کراواتم را خوب ورانداز کرد و تبسمی بر لب جاری کرد و هیچ نگفت،فقط گفت مهم نیست و رفت دنبال کارش.از سفر برگشتم و نزد خود به تفکر فرورفتم و با خود گفتم با این ثروت عظیمی که فراچنگ اورده ام چه میشد یک سکه پنجاه دالری را به پسربچه آبفروش میدادی.بخود گفتم من تاجر و سرمایدار بزرگی هستم ولی به لحاظ اخلاقی و انسانی آنقدر کوچکم و حریص و در خود فرورفته که ان لبخند پسربچه از نگاه اخلاقی و انسانی ارزش بزرگتر از کل جهان سرمایداری دارد.من در پست ترین مقام انسانی سقوط کرده ام و آن نقطه سیاه « حرص» سرطانی مرا به مرگ اخلاقی و انسانی محکوم نموده است.

مجله ناشر این داستان در اخیر گفته بود تاجر مذکور بعدآ تمام سرمایه اش را صرف یک بنیاد خیریه در مصر نمود.این نقطه های سیاه در وجود همه ما جاگرفته است،نقطه های بنام حرص،زیاده خواهی،تظاهر و تفنن،کینه،نفاق،زورگویی و خشم،بخل،دیکتاتوری و برتری طلبی بر همجنسهای خود ما ،غرور و خودمحوری و هزار نقطه سیاه دیگر که جامعه ما در لبه پرتگاه سقوط و نابودی قرار داده است.سرطان نفاق ما را به نفرین شده ترین وحقارتبار ترین ملت دنیا تبدیل کرده است.بازهم این یک راه بی بازگشت نیست،باز هم ما میان بیداری و مرگ مختاریم که گفته اند انجا که اراده است راهی نجاتی نیز هست.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا