گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » قفس طلایی! ارزش آزادی
قفس طلایی! ارزش آزادی

قفس طلایی! ارزش آزادی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچ‌کس نبود. در گذشته‌های نه‌چندان دور، دخترک کوچکی به نام مریم در کنار جنگلی سرسبز و خرم زندگی می‌کرد.او یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد تصمیم گرفت برای تماشای درختان سبز و گل‌های رنگارنگِ جنگل به آنجا برود. او پس از خوردن صبحانه از خانه خارج شد و خوشحال و خندان در جنگل شروع کرد به قدم زدن.اما شادی مریم زیاد طول نکشید. چون وقتی تصمیم گرفت به خانه برگردد متوجه شد که راه بازگشت به خانه را نمی‌داند. دلش پر از غصه شد و اشک از چشمانش جاری گشت.در همین موقع صدای ظریفی به گوش دخترک رسید که می‌پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» مریم به‌طرف صدا برگشت و متوجه شد کسی که او را صدا می‌زند یک گنجشک است.گنجشک دوباره سؤال کرد: «گفتم چرا گریه می‌کنی؟»مریم گفت: «راه بازگشت به خانه را نمی‌دانم.»گنجشک گفت: «گریه نکن. من راه خانه‌ات را به تو نشان می‌دهم.بعدازاین حرف، جلوی مریم حرکت کرد و او را تا خانه‌اش همراهی کرد. سپس از مریم خداحافظی کرد که برود. اما دخترک از او خواهش کرد اجازه دهد برای تشکر، او را در بغل بگیرد و ببوسد. گنجشک ابتدا نمی‌پذیرفت. اما پس از اصرارِ زیاد مریم، قبول کرد به او نزدیک شود. ناگهان، در همین موقع، دخترک او را گرفت و به‌سرعت در قفس طلایی که در خانه داشت زندانی کرد. گنجشک بیچاره که پاک گیج شده بود، وقتی به خود آمد که دیگر کار از کار گذشته بود و در قفس زندانی شده بود.پرندۀ بیچاره که خیلی ترسیده بود رو به مریم کرد و گفت: «چرا با من این کار را کردی؟ از تو خواهش می‌کنم هرچه زودتر مرا آزاد کنی.»دخترک گفت: «در اینجا با تو خوش خواهد گذشت. من به‌موقع به تو آب و غذا خواهم داد. از همه مهم‌تر اینکه در این قفس طلایی زندگی خواهی کرد. تو زندگی سعادتمندانه‌ای در پیش خواهی داشت.»مریم کمی آب و غذا در قفس گذاشت و ازآنجا دور شد.چند روزی از این ماجرا گذشت و مریم بدون توجه به خواهش‌های گنجشک، او را در قفس نگه داشته بود. یک روز صبح، پرنده که دیگر کاملاً مأیوس شده بود با صدایی پر از حزن و اندوه شروع کرد به خواندنِ این آواز:

«من احتیاج به این محبت‌ها ندارم؛من آب و دانۀ خوشمزه را در این قفس طلایی دوست ندارم؛من آزادی را می‌خواهم. آنکه باعث شادی دل من است.مریم از شنیدن آواز گنجشک بسیار ناراحت شد و با او قهر کرد و تا مدت‌ها با او حرف نزد.یک روز مریم درحالی‌که از کنار قفل گنجشک می‌گذشت متوجه شد که او بسیار لاغر و ضعیف شده و در کنار قفس نشسته است. از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده، بیمار شده‌ای؟»گنجشک گفت: «بله من شدیداً بیمار هستم.»مریم گفت: «خیلی زود برایت دکتر خواهم آورد.»احتیاجی به دکتر ندارم، چون دوای درد خود را خوب می‌شناسم.»پرنده وسط حرف او پرید و گفت: «نه من احتیاجی به دکتر ندارم. چون دوای در خود را خوب می‌شناسم.»مریم پرسید: «اسم آن چیست، بگو تا برایت تهیه کنم.»گنجشک گفت: «درِ قفس را باز کن تا نام آن را برایت بگویم.»مریم درِ قفس را باز کرد تا او را در بغل بگیرد که ناگهان گنجشک از قفس بیرون پرید و خود را به بالای درختی که در آن نزدیکی قرار داشت رساند.

سپس گفت:«دارویی که توانایی و شادی را به من بازمی‌گرداند فقط آزادی است.»مریم با نگاهش گنجشک را که با خوشحالی در حال پرواز بود تعقیب کرد و با خود گفت: «کسی که پرنده‌ها را دوست دارد نباید آن‌ها را در قفس بیندازد. حتی اگر آن قفس از طلا باشد.حال شما بروید و ارزش آزادی را از داکتر صاحب ممتاز و باقی افرادی که آزادی های فردی خود را، امامت مسجد خود را، صنف درسی خود را، شغل و وظیفه کاری پاک خود را تحت استبداد امارت طالبانی از دست داده اند بپرسید که چهارراهی های مجلل شهر کابل «مترو» بهتر است یا آزادی ؟

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا