تو این قصه ای غصه ای دل را چنان زیبا سرودی، و شب را چنان طولانی ساختی که هیچ مجالی برای آمدن فردا نگذاشتی، فردایی که این قصه فراموش شود و به فراموشخانه ها دفن شود.
طنین صدایت را چنان در تار و پود تن همه تنیده ای که هنوز هم از پس دیوار آهنین سال های سوخته و رفته، گوش ها را می نوازد و دل ها را می انگیزاند.تو این قصه را چنان زیبا سرودی که حالا، هم زاهد ترا قبول میکند و هم پیر میکده، هم به مسجد ره داری و هم میخانه ترا می پرستد.در این همه سال های نبودن ات قصه های زیادی سروده شد و به دل ها نشست، اما دیری نگذشت که گرد روز کار همه را ناپدید ساخت و فراموش شدند، و باز این پژواک صدای تو بود که میگفت،
اینک صدای پای من باز آمدم باز آمدم.
هنوز هم نمیدانم در صدای تو چی جادویی بود که:
هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی
وز هر طرفی رفتم تو راه برم بودی
با هر کی سخن گفتم پاسخ ز تو بشنفتم
به هر چه نظر کردم تو در نظرم بودی