نه در سر فکر و سودایی، نه در دل شور و غوغائی
نه در جان آتش عشقی ، نه در کف جام ِمینایی
نه دود عنبر و عودی، نه شمع شعله افزودی
نه اشک دامن آلودی نه آه آسمان سایی
نه درد عاشق افروزی ، نه پند عبرت آموزی
نه حرف از معرفت می آیدو نه ناله و آهی
جهان کابوس وحشت زای جور و ظلم و بیدادی
نه عدل و صلح و آزادی ، نه امن و عیش و ماوایی
نه درد عاشق افروزی، نه پند عبرت آموزی؟
صدای معرفت خفته است و نه هم ناله و آهی
نه تنویری نه تدبیری، نه خشم و کینه پایانی
نه حق و داد و انصافی نه عقل عالم آرائی
نه در سنگر نگهبانی ، نه در منبر سخنرانی
نه در دل سوز و سودایی، نه در سر چشم ببنائی
صدای آدمیّت خفته در هر آدم و عالــــم ؟
بهر گلشن به هر آدم نگاهی حیرت افزایی
عجب ایام پر رنج و ملال و درد وفریادی
اسیر شهوت و نفس و فساد و فسق و رسوایی
علاج این همه تاریکی و افسرده گی در چیست؟
فنای عشق و محو صنع معبودی و مولایی !