افغانستان گویی از یادها رفته است. انگار باید آنقدر زخم بیند و زخم بزند تا دوباره صدایش شنیده شود. مردمانی نجیب و سخت کوش، گروگانِ متعصبانی پلید و سخت کیش اند. ازکران تا به کران لشکر جهل صف بستهاند و در پشت سنگری از جهل مقدس و تعصبات زهرآلود، یک روز در آب شرب مدرسههای دخترانه مواد سمّی میریزند و کودکان بیگناه را به زهر میکشند؛ روز دیگر به شیرخوارگاه و زایشگاه حمله ور میشوند و نوزادان شیرخواره و مادران رنجور را به گلوله میبندند. در هرجا که تفرجگاه و رستوران و قهوه خانهای باشد، بیچارهای را اجیر میکنند و جلیقه انتحاری به او میبندند تا رعب و وحشت پراکنده سازد و هراسی ایجاد کند و چندتن را همراه خود به خاک و خون درکشد. به غیر از اماکن دولتی و ادارات و نهادهای تازه تأسیس و شکننده که هریک به سختی و با هزاران مصیبت در آن کشور پا گرفته است، هتلها، رستورانها، بازار و خیابان، آموزشگاهها و مدارس، بیمارستانها و مراکز طبی و چندین نوبت مساجد و اماکن مقدس و زیارتگاهها هدف بمب گذاری انتحاری و حملات کور تروریستی طالبان و داعش و همپالگیهای اینان بوده و هست. اقلیتها، زنان، جوانان دانشگاهی، متخصصان داخلی و مشاوران خارجی؛ در داخل شهرها، حوالی روستاها و در مسیر جادههای ناامن و فرسوده افغانستان درخطرند و همیشه و برای مردمانی اینچنین رنجدیده و آنچنان درد کشیده، هرلحظه امکان گرفتار شدن در دام حمله و احتمال خونریزی وجود دارد. اینک گویی در افغانستان هیچ پناهگاهی وجود ندارد؛ چگونه قاتلانی سنگدل و سنگسر، سرگرم حکومت بر سرنوشت کشور و زنان و مردانش هستند. جهل سالاران و جنگ سالارانی برآمده از پس کوهستانهایی که در اعماق تاریخ و قرون گم شده بودند، اینک رهسپار عرصههای فقیر و کوچکی از زندگی این مردم صبور و نجیب و مظلوم شدهاند تا نشان دهند دنیا چقدر بی حساب و کتاب است، حتی قبرستانها امن نیستند و هنگام دفن جنازه درخون تپیدگان و جان باختگان، مدام کسی تذکر میدهد که زیاد اجتماع نکنید؛ مراقب انتحاری باشید!اینگونه قلب و زبان و کلمات در افغانستان به خون آغشته شدند و اکنون سالهاست جز زخمی عمیق چیزی برجای نمانده؛ زخمی بر جسم، زخمی بر جان، بر سر و دست و دل و چشمهای بازمانده از حیرت و حسرت… این همه زخم و رنج و درد را چگونه درمان خواهند کرد؟ گویی بر خواهران و برادرانمان، پیران و جوانان و کودکان آرزومند افغانستان جز خونهای شتک زده بر دیوار و سنگفرش خیابان، هر چیزی رنگ باخته و جز این زخم عمیق و عفونت گرفته، دیگر چیزی نمانده تا ببینند یا از آن بگویند. شاید به همین دلیل نخستین مجموعه شعری که پس از انقلاب از شاعران افغانستان به ابتکار ملک جعفریان منتشر شد، زخمی بر جبین داشت و «شانههای زخمی پامیر» عنوان گرفته بود.سهراب سیرت شاعر معاصر افغانستان، میباید سهراب سپهری دیگری میبود؛ برای مردمانی که در طلیعه ادبیات دری، بزرگترین دایه و پرورنده زیباترین زبان شاعرانه جهان بودهاند. او باید به رنگ و وزن و وصف و مهر و محبت و عشق، بر زخمهای مردمانش مرهم مینهاد و دلها را به شور و شوق عارفانه کلمات، رقصان میکرد. اما مگر میتوان به جز زخم دید، به جز خشم کوردلانه، به جز تعصب و تقدس نمایی سنگدلانه، جز مرگ، و یأس و… چیزی یافت. به قول احمدشاه مسعود شهید: پروا از روزی دارم که امید نباشد.سهراب سیرت هم اسم شعرش را «زخمستان» نهاده است. این هم متاعی ای است و چاره چیست؟ چه بگوید؟ وصف دلکشِِ منظوم هولناکی کرده از زندگانی در کشوری با مقیاس بی انتهای زیبایی و نجابت و قناعت و محبت و شکیبایی:
روحم، نگاهم، سایه ام، خوابم، شبم زخمی ست
بوسیده ام خود را در آیینه، لبم زخمی ست
پاییز شد هرفصل من، سالی پر از زهرم
میزان و قوسم تیر خورده، عقربم زخمی ست
گاوی که بر شاخش زمینم هست، دیوانه است
دل دل دلم، این پایدرگِل مرکبم زخمی ست
بی سرزمینم! کو زمین؟ اندازه یک قبر
بی آسمانم! قرنها شد کوکبم زخمی ست
کمرنگ شد آن مشق بابا آب یا نان داد
صفحه به صفحه خاک و خون شد مکتبم زخمی ست
زخمی ست هرچه دارم از آغاز تا انجام
نامم، کلامم، خاطراتم، مذهبم زخمی ست
منبع : روزنامه اطلاعات ایران