گـزیده اخبــار
خانه » اجتماعی » زهــی انـــصــــافِ مــــن!
زهــی انـــصــــافِ مــــن!

زهــی انـــصــــافِ مــــن!

درک ذهنی یک چیز است و باور و احساسِ دلی چیز دیگری‌است. به مادرِ «فرزندْ‌مرده» تلقین ذهنی نمی‌کنند تا باور کند؛ بلکه به او آرامش می‌دهند تا احساسِ باورشده‌اش را به باروریِ ادامه‌ی زندگی‌اش پیوند زند.در مصیبت بزرگ هواپیمای ساقط‌شده، من آه می‌کشم و دریغ می‌برم و افسوس می‌خورم؛ اما مادر و پدر بازمانده از فرزند، از آه و افسوس عبور می‌کنند و از پر و بال پرپرشده‌ی فرزندشان بالی می‌سازند برای هم‌پرواز بودن همیشگی با او؛ در عمق جان و روان، فراتر از ماندگاری و رسوب در خاطرات.

من در فقدان این گل‌های پرپرشده انگشت به دندان می‌گزم و دندان بر دندان می‌سایم، اما مادر او دل در چنگ می‌فشارد و بغض در گلو نگه ‌می‌دارد و اشکش را ترجیح می‌دهد در خلوت و خلسه با عزیزِ زنده‌ترشده‌اش جاری کند؛ تا مبادا «احساسِ باورشده‌اش» به «درک ذهنی‌‌ِ نابالغِ» من آغشته شود.من ازمقامِ عادت‌شده‌ی «صفر و صد»‌نگری‌ام، زبان به هزارشماتت، به هزارجا و ناکجا می‌گشایم و در خیال خودم با او‌ همدردی می‌کنم؛

و او از یک‌سو به خیالِ ذهنی و درک ادعایی من می‌خندد و از دگرسو با احساسی عجین‌شده به رگ‌رگ وجودش، می‌گرید.من از جانب او فریاد‌ می‌کشم و خودم هم نمی‌دانم مخاطب این فریاد کیست و او بی‌نیاز به این فریادِ در باد، شرم می‌کند به من بگوید: «خودم رسم سوگ را می‌شناسم؛ اگر فریادهای آنی و هزارجاییِ تو، عرصه را بر نجواهای سوگمندانه‌ی من تنگ نکند». شاید او‌ می‌داند که من از نمد به‌بادرفته‌ی جگرگوشه‌اش، مجالی یافته‌ام برای دوختن کلاهی؛ تا زیر آن‌کلاه، راست و ناراست را در غبارآلودترین فضای ممکن، فرضیه‌سازی کنم و مادرتر از مادر شوم.با همه‌ی ذهن و مغزم درک می‌کنم عمق مصیبتی را، که سهمی از آن را در دو سه نفر از آشنایان عزیز و با واسطه‌ام در آن پرواز پرپرشده داشتم؛ اما درک ذهنی من کجا و حال‌ِحسی مادر و پدر و خواهر و برادری، که وجودِ زیسته‌شان را در چشم‌برهم‌زدنی از خاک بر افلاک نگریستند و گریستند؟!

من معتاد مویز و غوره‌ام، و او الآن محتاج شربت تسکین و آرامش‌یابی؛ تا در سوگ عزیزش تاب‌آورَد؛ و من ازیرا که شربتی ندارم، غوره در چشمانش می‌ترکانم؛ زهی انصافِ من!همان زمان هم که مویز می‌جوم، از حس شیرینی‌اش عاجزم؛ همانگونه که زمان غوره‌خوردن، از درک ترشی‌اش ناتوانم؛ و وای بدان زمان، که مویز و غوره را باهم بجوم. خیال می‌کنم با رهاکردن تیردرغبار وتاریکی، آرش کمان‌گیر شده‌ام؛ درحالی که نمی‌‌دانم، تیرهای دوقطبی‌سازی را که دوهفته پیش در ترکش نهاده‌ بودم، دوباره به زه کشیده‌ام و دریغا بازهم نمی‌فهمم، که شاید بر خلاف حماسه‌ی آرش، این تیرها کمانه می‌کند به همان بازماندگان قربانیان داغدار؛وعجب من معتاد مویزوغوره‌ام!دراین یک هفته، هرکه به من رسید پرسید:«چه می‌گویی؟». همه‌ی جوابم این بود: « چه بگویم؟» امروزهمچنان‌ می‌گویم: «چه بگویم؟». وقتی رییس‌جمهور نمی‌داند چه بگوید؛ وقتی مجلسی که خود، خود را تا ته امور تنزل داده، نمی‌داند چه بگوید؛ وقتی تناقض‌گویی‌ها تا حدی‌است، که دست‌اندرکاران به جای آن که بدانند چه باید بگویند، در بحبوحه‌ی حادثه به دو قرص خواب‌آور پناه می‌برند، دیگر من چه دارم که بگویم؟همچنان با جرأت می‌گویم: «چه بگویم؟».نمی‌دانم چه بگویم، زیرا ازهیچ چیزی باخبرنیستم جزنتیجه‌ی ماجرا؛ که بی‌شک داغی ماندگار است.… و اما در میان بی‌شمار پرسش‌های دوستان بزرگسال، که جواب همه‌شان، «نمی‌دانم» بود، در برابرسؤال نوه‌ی دبستانی‌ام الحق کم‌آوردم؛ که با ادبیات کودکانه‌اش پرسید:«چرا شب تلافی حاج‌قاسم، پرواز هواپیماها را قدغن نکردند!؟»

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا